ای شب از رویای تو رنگین شده سینه ام از عطر تو سنگین شده ای بروی چشم من گسترده خویش شادی ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم زآلودگی ها کرده پاک ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه مژگان من
ای زگندم زارها سرشارتر ای ززرین شاخه ها پر بارتر ای در بگشوده بر خورشید ها در هجوم ظلمت تردید ها باتوام دیگر زدردی بیم نیست
هست اگر،جز درد خوشبختیم نیست این دل تنگ من و این بار نور هایهوی زندگی در قعر گور ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من....
پیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمی پنداشتم...درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن برسیه دل سینه ها سینه آلودن به چرک کینه ها در نوازش نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن زرنهادن در کف طرارها
گم شدن در پهنه بازار ها. آه...ای با جان من آمیخته چون ستاره،بادوبال زر نشان آمده از دور دست آسمان بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه با قدمهایت قدمهایم به راه ای به زیر پوستم پنهان شده همچو خون در پوستم جوشان شده گیسویم را از نوازش سوخته گونه ها از هرم خواهش سوخته....
آه....ای روشن طلوع بی غروب آفتاب سرزمین های جنوب آه،آه ای از سحر شاداب تر از بهاران تازه ترسیراب تر
عشق دیگرنیست این،این خیرگیست چلچراغی در سکوت وتیرگیست عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم،من نیستم حیف از عمری که با من زیستم ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم .آه...می خواهم که بشکافم زهم شایدم یک دم بیالاید به غم....
آه....می خواهم که برخیزم زجای همچوابری اشک ریزم های های این دل تنگ من واین دود عود درشبستان،زخمه های چنگ عود
این فضای خالی وپروازها این شب خاموش واین آوازها ای نگاهت لای لای سحر بار گاهوار کودکان بیقرار ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته ازمن لرزهای اضطراب خفته در لبخندفرداهای من رفته تا اعماق دنیاهای من ای مراباشور شعر آمیخته این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی لاجرم شعرم به آتش سوختی.